...

نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1398برچسب:,ساعت 18:7 توسط پانیذ| |

آدم است دیگر...

یه موقع هایی حوصله ی خودشم نداره.

دلش میخواد خودشو برداره و بریزه دور...

نوشته شده در شنبه 19 شهريور 1390برچسب:,ساعت 18:3 توسط پانیذ| |

بدین افسونگری وحشی نگاهی

مزن بر چهره رنگ بی گناهی

شرابی تو شراب زندگی بخش

شبی می نوشمت خواهی نخواهی!

                                               استاد فریدون مشیری

                                             

نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:14 توسط پانیذ| |

 

سخت ترین دیدار...

دیدار اونیه که به جای همه ی عشقی که بهش دادی

یه قلب زخمی برات یادگاری بذاره و تو نگاهش کنی و باز مثل روز اول دلت بلرزه و حس کنی که هنوزم دوسش داری...

بخوایی همه ی تنهایی رو که به امید برگشت دوبارش تحمل کردی تو گوشش فریاد کنی اما حتی نتونی به چشماش نگاه کنی که بفهمه با همه ی بدیهاش هنوزم با همه ی قلبت دوسش داری...

اما ببینی چشماش داد می زنه که دلش ما یکی دیگس!

نوشته شده در چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:5 توسط پانیذ| |

 

احساس سوختن به تماشا نمی شود

آتش بگیر تا بدانی چه می کشم

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:3 توسط پانیذ| |

 

التماست نمی کنم.به پایت نمی افتم.فقط از تو درخواست می کنم بگذار برایت بمیرم.روزی فکر می کردم اگر کنارت هم نباشم هیچ کس را نمی بینی جز من. ولی حالا به من ثابت شده که وقتی روبه رویت هم می ایستم همه کس را می بینی جز من!چقدر غریبانه به لحظه های زندگی ام رنگ آشنایی زدی و رفتی.تو را هیچ وقت از یاد نمی برم که تو آشنا ترین غریبه ی من بودی.

هیچ وقت نگو هرچه پیش آید خوش آید.

چون سر نوشت تو را با پوزخندی به خاک سیاه می نشاند...

نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:54 توسط پانیذ| |

 

یادته یه روز بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر

بارون که نکنه یه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده؟

گفتم اگه بارون نیومد چی؟

گفتی اگه چشمای تو بباره آسمون گریش می گیره...

گفتم یه خواهش دارم,وقتی آسمون چشام خواست بباره

تنهام نذار.گفتی به چشم!

حالا من دارم گریه می کنم وآسمون هم نمی باره...

تو هم اون دوردورا داری به من می خندی!

نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:39 توسط پانیذ| |

نوشته شده در یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:13 توسط پانیذ| |

 

گغتی که

چو خورشید زنم سوی تو پر

چون ماه شبی می کشم از پنجره سر

اندوه که خورشید شدی

تنگ غروب

افسوس که مهتاب شدی

وقت سحر

                                     استاد فریدون مشیری

نوشته شده در یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:40 توسط پانیذ| |

هر لحظه حرفی در ما زاده می شود

هر لحظه دردی سربر می دارد

وهر لحظه

نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند

این ها بر سینه می ریزند و راه فراری نمی یابند

مگر این قفس کوچک استخوانی

گنجایشش چه اندازه است؟

                                               دکتر علی شریعتی

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:43 توسط پانیذ| |


Power By: LoxBlog.Com